شهیدانه

حقیقت اسلامی

بابایی..
میشه‌نری؟!
اخه‌من‌دوست‌دارم
+عزیزدل‌بابا‌اگر‌من‌نرم
حرم‌عمه‌جان‌خراب‌میشه
اگر‌من‌نرم‌‌همسن‌سالات‌نمیتونن‌درس‌بخونن‌
نمیتونن‌زندگی‌کنن
بابا..
+جان‌دل‌بابا
یه‌قول‌میدی‌بهم؟!
+چه‌قولی؟
مراقب‌خودت‌باشیا..
منم‌یادت‌نره
قول‌بده‌برگردی
ولی‌حتی‌انگشتتم‌نبری
+قول‌میدم..
هیچ‌وقت‌یادم‌نمیری
وجودمنی‌چطوری‌یادم‌بری؟!
چشم‌مراقب‌خودمم
دخترِبابا‌شماهم‌قول‌بده‌
مراقب‌مادرت‌و‌خواهر‌‌وبرادرت‌باشی
قول‌میدم‌برگردم..
ولی‌معلوم‌نیست‌شایدانگشتم‌موندلای‌در‌ماشین..!
_خنده‌ای‌زد..
(خنده‌ای‌از‌جنس‌خنده‌اسمانی‌ها)
دخترشو‌بغل‌کرد
بوسید..
با‌بقیه‌‌خدافظی‌کرد
یکم‌ب‌دختراش‌و‌پسراش‌نگاه‌کرد
رفت‌نوزادشو‌گرفت‌بغلش‌وگونه‌اش‌بوسید..!
گفت‌قول‌بده‌راه‌منو‌ادامه‌بدی..
کولشو‌گذاشت‌روی‌دوشش
رفت..

دختر‌توی‌نبودش‌بی‌قراری‌میکرد
وقتی‌باباش‌زنگ‌میزد
بغضش‌بزورقورت‌میداد..
بریده‌بریده‌میگفت:
ب..ا..با
با..بایی
کی‌برمیگردی!؟
گوشیو‌میداد‌دست‌مادر
میدوید‌توی‌اتاق‌..
گوشه‌همیشگی‌مینشست‌ب‌عکس‌های‌باباش‌
خیره‌‌میشد..
بالاخره‌انتظارش‌تموم‌شد
باباش‌به‌قولش‌عمل‌کرد..
برگشت..
مراقب‌خودش‌بودا
اخه‌‌قول‌داده‌بود‌زخمی‌نشه
بی‌سر‌اومد

خودشو‌اماده‌کرده‌بود‌واسه‌بغل‌بابایی
نه‌بغل‌کردن‌تابوت..!
الان‌دیگه‌پاتوق‌همیشگیش‌شده‌بود‌مزاربابا
هرچی‌میشد‌میرفت‌پیشش‌و‌درد‌و‌دل‌میکرد
چه‌شب‌ها‌که‌تاخودصبح‌نمیخوابید‌و‌
باعکس‌بابا‌صحبت‌میکرد
و‌اشکاش‌مثل‌سیل‌جاری‌میشد..!

حالاشما‌بگید‌
این‌همه‌طعنه‌و‌کنایه‌شنیدن‌
برای‌پول‌رفته؟!
اخه‌‌خودت‌حاضری‌بخاطر‌پول‌بری‌و‌برنگردی؟!
بری‌و‌دخترت‌بی‌تاب‌ویتیم‌بشه!؟
حاضری!؟

هیهات منه الذله : محال است تن به ذلت دهیم


دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *